نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

سال‌ها پیش چراغ كهنه‌ای بود كه مدت زمان زیادی در خیابانی نصب بود و به آن خیابان نور می‌تاباند. آن چراغ خیلی خوب بود، اما می‌گفتند كه دیگر كهنه شده و باید آن را از آنجا بردارند.
آن شب آخرین شبی بود كه چراغ، خیابان را نورافشانی می‌كرد. و احساس بازیگری را داشت كه برای آخرین بار به صحنه‌ی تأتر می‌رود؛ به همین دلیل خیلی دلش گرفته بود. چون فردا قرار بود كه اعضای شورای شهر او را ببینند كه به درد كجا می‌خورد. مثلاً اگر می‌فهمیدند كه هنوز قابل استفاده است او را بالای یك پل بزرگ آویزان می‌كردند یا حتی او را به یك كارگاه می‌فروختند. یا حتی اگر هم می‌فهمیدند كه دیگر به درد نمی‌خورد او را به جایی می‌دادند تا ذوبش كنند و با فلز ذوب شده‌اش چیز دیگری درست كنند. چراغ نگران این بود كه اگر ذوب شود و به شكل یك چیز دیگر درآید، دیگر یادش نمی‌ماند كه یك روز چراغ خیابان بوده است.
او از یك چیز دیگر هم خیلی ناراحت بود. چون اولین روزی كه او را در آن خیابان نصب كردند، مرد جوانی را دید كه هر شب توی آن خیابان می‌آمد. آن مرد نگهبان شبگرد بود و حتی بعضی اوقات زنش را هم همراه خودش می‌آورد. زن و مرد و چراغ در اثر گذر سالیان دراز با هم پیر شده بودند و حالا او می‌ترسید كه از آنها جدا شود. البته زن شبگرد فقط شب‌ها خیلی به چراغ اهمیت می‌داد و روزها كه هوا روشن می‌شد هیچ توجهی به او نمی‌كرد. اما آن زن و شوهر همیشه داخل چراغ روغن می‌ریختند و هر چند وقت یك بار هم تَر و تمیزش می‌كردند.
چراغ از این كه قرار بود فردا او را ببرند ناراحت بود و نورش به پِت‌پِت افتاده بود. او یك لحظه به یاد تمام نورافشانی‌هایی كه در آن خیابان كرده بود افتاد. به یاد تمام چیزها و آدم‌هایی كه بر روی آنها نور تابانده بود. و به یاد آورد، چه چیزها كه ندیده بود. او هر وقت كه چیزی به یادش می‌آمد شعله‌اش كمی جان می‌گرفت و قوی‌تر می‌تابید. او به یاد آورد كه یك شب مرد جوانی با شور و شوق زیادی كه داشت زیر نور او ایستاد و نامه‌ای را باز كرد. بعد چراغ فهمیده بود كه آن نامه را یك دختر جوان به او داده. پس مرد جوان آن نامه را دو سه بار خواند و بعد آن را بوسید. سپس سرش را به سمت چراغ بلند كرد و گفت: «من از همه‌ی آدمای عالم خوشبخت‌ترم.»
چراغ با خودش گفت: «یادم می‌آد یك شب تشییع جنازه‌ی زن جوونی بود كه توی همین خیابون هم زندگی می‌كرد و می‌گفتند كه خیلی هم پولدار بوده. مردم اونو با كالسكه‌ی نعش‌كش آروم‌آروم می‌بردن و چند نفر هم با مشعل‌هایی كه تو دست‌شون بود، آهسته دنبالش می‌رفتن در حالی كه نور مشعل‌ها از نور من هم بیشتر بود و خیابون رو زرد زرد كرده بود. وقتی كه همه رفتند مرد جوونی زیر نور من ایستاد و هق‌هق گریه كرد و اشك ریخت. اون وقتی داشت اشك می‌ریخت سرش رو بالا گرفت و به من نگاه كرد. من هم از اون موقع تا حالا همیشه نگاهش به یادم مونده.»
چراغ موجود خیلی بی‌چاره‌ای بود و حتی نمی‌دانست چه كسی قرار است كه به جایش بیاید و از آن به بعد نورافشانی كند. مثلاً وقتی در یك جا نگهبان عوض می‌شود و یك نگهبان دیگر به جایش می‌آید. نگهبان قبلی فردی را كه می‌خواهد جدید بیاید می‌بیند و با او آشنا می‌شود و حتی چند كلمه‌ای هم با او حرف می‌زند اما چراغ نمی‌دانست كه چه كسی می‌خواهد جانشینش بشود. حتی اگر او را می‌دید می‌توانست یك مقدار كمكش كند و راه و چاه را نشانش دهد. مثلاً به او می‌گفت كه باد از كدام سو می‌آید تا او از قبل مواظب خودش باشد.
توی جوی آبی كه پایین چراغ بود سه نفر بودند كه خودشان را به چراغ معرفی كردند. چون فكر می‌كردند كه چراغ می‌خواهد یكی از آنها را جانشین خودش بكند. یكی از آنها كله‌ی یك شاه ماهی بود و چون می‌توانست توی تاریكی كمی برق بزند خودش را به او معرفی كرد و به چراغ توصیه كرد كه خیلی برای این كار خوب است چون هیچ احتیاجی به روغن ندارد و از این نظر صرفه جویی هم می‌شود.
نفر دوم یك تكه چوب بود كه از درختی بزرگ در جنگل جدا شده بود و می‌توانست نور بدهد. نور آن حتی از كله‌ی ماهی هم بیشتر بود. و سومین نفر یك كرم شب‌تاب بود و مثل آن دو نفر می‌توانست نور بدهد اما كله‌ی ماهی و تكه چوب به چراغ گفتند كه آن كرم فقط بعضی وقت‌ها نور می‌دهد و همیشه نمی‌تواند نور زیادی بدهد.
بعد از این كه حرف‌های آنان تمام شد چراغ كهنه به آنها گفت كه هر سه تای آنها نورشان كم است و به درد چراغ خیابان نمی‌خورند، به علاوه او حق ندارد كه برای خودش یك جانشین انتخاب كند بلكه كسان دیگری هستند كه باید این كار را بكنند. اما آنها اصلاً حرف چراغ را باور نمی‌كردند، اما از روی ناچاری و در همان جوی آب راهشان را گرفتند و رفتند. وقتی هم كه می‌رفتند غرغر می‌كردند و با خودشان می‌گفتند: «این چراغ، پیر و خرفت شده و بیشتر از این نمی‌شه ازش انتظاری داشت.»

بعد از این كه آنها رفتند باد بر سر كلاهك چراغ پیچید و به او گفت: «شنیدم كه تو می‌خوای از این جا بری. حالا كه این طوره من هم می‌خوام یه هدیه خوب بهت بدم. من تند توی كله‌ی تو می‌پیچم كه تار عنكبوت‌های توی سرت از بین بره و مغزت خیلی خوب كار كنه. این جوری می‌تونی همه چیزارو خوب به یادت بیاری و حرفایی كه دور و ورت می‌زنند خوب خوب بشنوی.» چراغ از شنیدن این حرف بسیار خوشحال شد و گفت: «خیلی خوبه! فقط خدا كنه كه ذوبم نكنند.» باد گفت: «این چه حرفیه؟! هنوز كه هیچ اتفاقی نیفتاده. من الآن می‌وزم توی سرت تا ذهنت جون بگیرد و اگه بازم شانس بیاری و هدیه بگیری دوره‌ی بازنشستگیت خیلی بهت خوش می‌گذره.» چراغ با ناراحتی گفت: «اما اگه ذوبم بكنند چی؟ باد جواب داد:«ناامید نشو دیگه چراغ جان.» آنها داشتند صحبت می‌كردند كه ماه از میان ابرها آمد بیرون. بعد باد از ماه پرسید: «تو می‌خوای چه هدیه‌ای به چراغ بدی؟» ماه گفت: «من این همه سال روی این چراغ تابیدم اما اون به روی من نتابید. همین خودش هدیه خوبیه دیگه.»

ماه این را گفت و دوباره رفت پشت ابرها قایم شد. ابرها كه حرف باد را شنیده بودند به عنوان هدیه یك قطره آب از آسمان برای چراغ فرستادند و قطره‌ی آب گفت: «من هر وقت كه بخوای می‌تونم كاری كنم كه زنگ بزنی.» چراغ به باد گفت كه این چه هدیه‌ی بد و بی‌خودی است. باد هم با حرف او موافقت كرد و بلند فریاد كشید: «هیچ كس هدیه‌ی بهتری نداره كه به این چراغ زحمتكش بده؟!»
همان موقع یك شهاب بلند با سرعت زیادی از آسمان فرود آمد و رفت داخل چراغ و نور آن را چندین برابر كرد. چراغ خیلی خوشحال شد و گفت: «واقعاً هدیه‌ی جالبی بود. من همیشه از ستاره‌ها خوشم می‌اومد. چون اونا خیلی از من نورانی‌ترن. درسته كه من خیلی ساله زحمت می‌كشم، اما هدیه‌ای كه اونا به من دادن واقعاً بی‌نظیره و خیلی بیشتر از زحمت‌های من ارزش داره، چون حالا من می‌تونم هر چیزی رو كه دلم خواست ببینم و به بقیه هم نشون بدم.»
باد گفت: «اما چراغ عزیز! اون شهاب یه چیزی رو یادش رفت كه به تو بگه اما من به تو می‌گم. تو اگر می‌خواهی كه هدیه‌ی با ارزش شهاب به دردت بخوره باید حتماً یه شمع هم توی تو باشه تا وقتی روشن می‌شه بتونی هرچی رو كه دلت می‌خواهد ببینی و به بقیه هم نشون بدی. حتماً شهاب خیال كرده كه توی تو شمع هست وگرنه بهت می‌گفت. در ضمن چراغ جان! من دیگه خیلی خسته شدم و اگه اجازه بدی می‌رم كمی استراحت كنم. بعد باد زوزه‌ای در هوا كشید و از آنجا دور شد.
فردای همان روز نگهبان شبگرد پیر از اعضای شورای شهر اجازه گرفت تا حالا كه سی سال خدمت كرده و می‌خواهد بازنشست شود برای قدردانی چراغ را به او بدهند تا آن را به خانه‌ی خودشان ببرد. آنها هم كه دیدند او در این سی سال آدم بسیار خوب و زحمت كشی بوده اجازه دادند كه آن چراغ را با خودش ببرد.
پیرمرد چراغ را به خانه‌اش برد و روی میز گذاشت. زنش هم كه آن را دید خیلی خوشحال شد. آنها وقتی داشتند شام می‌خوردند با مهربانی زیادی به چراغ نگاه می‌كردند. و دوست داشتند كه حتی آن چراغ می‌توانست با آنها شام هم بخورد.
اتاق آن زن و مرد پیر و مهربان در یك زیرزمین بود كه آنها حسابی درزهای در و پنجره‌اش را پوشانده بودند تا سرما اذیتشان نكند. آنها خیلی اتاقشان را تمیز و مرتب نگه می‌داشتند. ضمناً دو پنجره توی اتاق بود که پرده‌هایی با رنگ‌های خیلی جذاب به آن آویزان بود و جلوی پنجره‌ها دو تا گلدان بود که ظاهر خیلی عجیبی داشتند و آن گلدان‌ها را همسایه‌ی آنها که یک ملوان بود برایشان از هند آورده بود. آن گلدان‌ها به شکل فیل بودند. که در یکی از آنها گل کاری کرده بودند و در دیگری سبزی کاری. آنها خیلی با سلیقه بودند و بر روی دیوارشان یک تابلوی نقاشی بسیار زیبا نصب کرده بودند. توی تابلو هم عکس تمام پادشاهان اروپایی دیده می‌شد و در گوشه‌ی دیوارشان هم یک ساعت قدیمی بود که همیشه جلو بود و پیرمرد می‌گفت: «جلو باشه بهتر از اینه که عقب باشه.»
چراغ نزدیک بخاری قرار داشت و از گرمای آن لذت می‌برد، اما از این که جایش تغییر کرده بود کمی ناراحت بود چون بالاخره سی سال توی خیابان نصب بود و به آنجا عادت کرده بود. ولی وقتی که پیرمرد بعد از شام نشست کنار بخاری و برای زنش از خاطراتش و نگهبانی‌هایی که در شب‌های سرد و بلند زمستان و شب‌های صاف تابستان و زیر باران و برف و آفتاب داده تعریف کرد. چراغ خیلی حالش بهتر شد که این حرف‌ها را می‌شنید. چون او واقعاً متوجه شد که باد چه‌قدر به ذهنش جان و توان داده چون به خوبی می‌توانست چیزهایی را که پیرمرد می‌گفت به یاد بیاورد.
آن زن و شوهر هیچ گاه وقتشان را هدر نمی‌دادند و دائم در حال انجام دادن کاری بودند. مثلاً پیرمرد، عصرهای یک شنبه کتابی دستش می‌گرفت و آن را بلند می‌خواند. او از سفرنامه هم خیلی خوشش می‌آمد، به خصوص سفرنامه‌هایی که درباره‌ی آفریقا نوشته شده بود. همچنین او دوست داشت که درباره‌ی جنگل‌های بزرگ و گرمسیری که فیل‌ها در آنجا بودند چیزهایی بداند و خیلی آرزو داشت که بتواند آنجا را ببیند. زنش هم همین طور. چراغ پیر وقتی آرزوهای آنها را فهمید آرزو می‌کرد که ای کاش یک شمع روشن در او بود تا می‌توانست همه آن چیزهایی را که خودش می‌بیند به آنها هم نشان بدهد. او آن جنگل بزرگ گرمسیری را می‌دید که فیل‌ها در آن از وسط درختان پرشاخ و برگ قدم می‌زنند و درختچه‌ها را زیر پاهای بزرگشان له می‌کنند. چراغ در آن جنگل آدم‌های همان منطقه را هم می‌دید که بر اسب ‌ها سوارند و آنها را می‌تازانند. چراغ حسرت می‌خورد و با خودش می‌گفت: «چه فایده که اونا نمی‌تونن این چیزا رو ببینن. چون اونا این قدر فقیرن که حتی نمی‌تونن یه دونه شمع بخرن وگرنه اگه یه شمع توی من روشن بود، مطمئناً همه‌ی این چیزا رو اونا هم می‌دیدن.»
یک روز پیرمرد مقداری شمع خرید و به خانه آورد اما اصلاً به فکر این نبود که یکی از آنها را درون چراغ بگذارد. پس چراغ با افسوس و ناامیدی زیادی گفت: «من با این همه استعدادی که دارم باید بدون استفاده این جا بشینم. در حالی که من این همه زیبایی را می‌بینم اما هیچ وقت نمی‌تونم یه ذره از اونا رو نشون این زن و شوهر پیر بدم. البته اونا هم هیچ تقصیری ندارن. چون نمی‌دونن که من چه چیزهایی می‌تونم بهشون نشون بدم. و حتی نمی‌دونن که می‌تونم قشنگ‌ترین جنگلا و جاها رو به اونها نشون بدم. اونا هرچی که دلشون بخواد من می‌تونم نشون‌شون بدم اما حیف که نمی‌دونن!»
آن خانم و آقای مهربان چراغ را به خوبی تمیز کرده بودند تا هر کس که از راه می‌رسد از دیدنش کِیف کند، اما بیشتر مردم فکر می‌کردند که آن یک وسیله‌ی کهنه و به درد نخور است. با این حال پیرمرد و همسرش عاشق او بودند.
یک شب که تولد پیرمرد بود، همسرش جلوی چراغ ایستاد و با خوشحالی گفت: «فکر کنم حالا دیگه بهتره که روشن بشی چون امشب تولد همسر عزیزمه.»
چراغ با خوشحالی توی دلش گفت: «حالا دیگه بالاخره یه شمع هم توی من روشن می‌کنن.»
اما پیرزن به جای این که در او شمعی روشن کند، آن را پر از روغن کرد و فتیله‌اش را روشن کرد. چراغ باز هم ناامید شد و فکر کرد که آن هدیه‌ی باارزشی که شهاب به او داده اصلاً به دردش نخورده است.
چراغ پیر که به خاطر ذهن قوی‌اش می‌توانست به خوبی خواب ببیند. در خواب دید که زن و مرد پیر مرده‌اند و او را هم به جایی برده‌اند تا ذوبش کنند. او خیلی در خواب ترسیده بود اما وقتی که دید با فلز ذوب شده‌اش یک شمعدان خیلی قشنگ ساخته‌اند خوشحال شد چون وسط آن شمعدان که به شکل یک فرشته بود جای شمع هم بود. بعد او را در یک اتاق خیلی زیبایی که پر از کتاب بود و بر روی یک میز سبز گذاشته بودند. دیوار آن اتاق پر از تابلوهای قشنگ بود و شاعری پشت آن میز سبز نشسته بود و شعر می‌نوشت. شاعر شمعی داخل او گذاشته بود و آن را روشن کرده بود و هرچه شمعدان فکر می‌کرد در آنجا ظاهر می‌شد و شاعر آنها را می‌نوشت؛ جنگل بزرگ و کشتزارهای سرسبزی که لک‌لک‌ها در آن شادی می‌کردند، حتی دریا و کشتی‌های با عظمتی که روی آن حرکت می‌کردند هم در آنجا ظاهر می‌شد.
چراغ کهنه وقتی که از خواب پرید فهمید که استعداد این را هم دارد تا اگر آرزو کند ذوب شود. اما تصمیم گرفت که هیچ وقت این آرزو را نکند چون فهمیده بود که پیش آن زن و شوهر پیر و مهربان چه‌قدر خوشبخت است. او فهمیده بود که آنها او را مثل بقیه‌ی وسایلشان چه‌قدر دوست دارند؛ مثل تابلوهایشان، گلدان‌هایشان و خیلی از وسایل دیگرشان. چراغ همان موقع متوجه شد که توی خانه‌ی آن زن و مرد پیر چه‌قدر خوشبخت است و احساس آرامش زیادی کرد. چون آنها کسانی بودند که می‌دانستند او یک عمر در خیابان نورافشانی کرده و زحمت کشیده و خودش را در این کار پیر و کهنه کرده.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم